امام زمانیها

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

قصه زیبای زینبم

08 دی 1399 توسط علايي نسب

فاطمه مادرم چه قدر مهربان است و زحمت کش . همیشه او را می بینم که مشغول رتق و فتق امور خانه بود و به من و برادرانم حسن و حسین رسیدگی می کند. با پدرم مهربان است. عاشق پدرش رسول خدا ست. آنچنان که من نیز کم کم به این موضوع پی بردم که پدر بزرگم از جایگاه ویژه ای در خانه ما برخوردار است. این عشق وافر فقط مخصوص مادرم نبود، بلکه پدرم علی نیز به پدر بزرگم عشق می ورزید. همیشه همراه ایشان است و او را تنها نمی گذارد . همیشه آنها را می دیدم که با هم حرف می زنند و می دانستم که درباره موضوعات مهمی با هم مشورت می کنند.
یکی از تصاویری که همیشه بخاطر دارم و بیشترین لحظات زندگی ما را پرمی کرد، صحنه عبادت کردن مادرم بود. ایشان بعد از فارغ شدن از امور خانه داری درمحل سجده گاهش می ایستاد و مشغول راز و نیاز با خداوند می شد نماز می خواند وبه قرائت قرآن می پرداخت .همیشه از او می شنیدم که می گفت یکی ازچیزهایی که از دنیا دوست دارم خواندن قرآن است. برای همه دعا می کرد حتی برای آن همسایه مان که او را اذیت کرده بود.
داداش حسن می گفت دیشب مادر برای همه دعا کرد . من منتظر بودم تا اسم خودمان را هم بشنوم اما نشنیدم وقتی از او پرسیدم مادر جان پس چرا برای خودمان دعا نمی کنی؟ با مهربانی گفت پسرم اول برای همسایه، بعد برای خودمان.

 نظر دهید »

صبر

28 دی 1393 توسط علايي نسب

برای آشکار شدن حکمت هر چیزی، باید صبر کرد


مردی شاخه ای را که یک پیله پروانه در آن انتظار تولد را می کشید، پیدا کرد و با خود به خانه برد یک روز سوراخ کوچکی در پیله پروانه ظاهر گشت
او نشست و ساعتهای متمادی به تلاش غریزی بدن پروانه گرداگرد آن روزنه کوچک را تماشا کرد

به نظر می رسید که تولد پروانه خارج از تواناییش میباشد و با کوشش و تقلای فراوان تنها توانست قسمتی از بدن خود را از آن سوراخ کوچک بیرون بکشد
پس از مدتی اینگونه تصور می شد که آن پروانه هیچ حرکتی نمی کند و دیگر نمی تواند ادامه دهد و انگار هرگونه حرکتی متوقف شد …

بنابراین مرد تصمیم گرفت کاری کند تا شاید به پروانه کمکی کرده باشد !
او یک قیچی برداشت و با دقت بسیار شروع به بریدن بقایای پیله کرد
بعد از این کار پروانه به راحتی از سوراخ پیله ای که توسط مرد بزرگتر شده بود بیرون آمد

اما چیزهایی عجیب بود!
پروانه بدنی متورم اما کوچک با دوبال چروکیده و ناتوان داشت
مرد همچنان منتظر ماند و با نگرانی پروانه را تماشا میکرد
او انتظار داشت بالهای پروانه بزرگ و پهن شود تا بتواند این بدن چاق را در پرواز تحمل کند
اما هرگز چنین اتفاقی نیفتاد !

زیرا؛ در حقیقت پروانه مابقی عمر خود را به خزیدن به اطراف با بالهای چروکیده و تن ورم کرده گذراند و از آنجا که از تجدید قوا برای دوره زندگیش ناتوان بود هرگز قادر به پرواز نبود !
آنچه این مرد با مهربانی و شتاب خود انجام داد سبب این اتفاق بود.

سوراخ کوچکی که در پیله وجود داشت حکمت خداوند متعال بود و تنیدن پیله و تلاش پروانه برای خلاصی از آن روشی است که طبیعت برای جاری ساختن مایع موجود در بدن پروانه به بالهایش در نظر گرفته است تا بدینوسیله پروانه بتواند زمانی که از پیله خلاصی یافت، به پرواز در آید.

و جالبتر اینکه خدا محدودیت را برای پیله و تلاش برای خروج را برای پروانه بوجود آورده است.
بدینصورت که در زمان خروج از پیله مایع خاصی از بدنش به شریان های ظریف بالهایش ترشح می شود و او را قادر به پرواز می کند …

بعضی اوقات تلاش و کوشش و تحمل مقداری سختی در مقابله با مشکلات زندگی دقیقا همان چیزی است که ما به آن نیاز داریم.
اگر خداوند این قدرت را به ما می داد که براحتی و بدون هیچ مانعی به اهداف خود برسیم و بدون هیچ ستیز و تقلایی آرزوهایمان را تحقق بخشیم شاید چنین توانایی و اراده ای که اکنون داریم نداشتیم.
اگر عبور از جریان زندگی بدون مواجه شدن با موانع مختلف صورت می گرفت، ما بی تحرک و ضعیف می ماندیم و پرواز را که همانا دستیابی به اهداف متعالی انسانیت است را هرگز تجربه نمی کردیم …

تجربه!
تجربه چیزیست که بسادگی بدست نمی آید، مگر درست بعد از زمانی که به آن محتاجی!

 نظر دهید »

عشق و محبت

28 دی 1393 توسط علايي نسب

عشق و محبت

 

مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود. وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود. فرشته نگهبانی که باید او را به بهشت راه می داد نگاه سریعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به جهنم فرستاد و مَرد وارد شد و آنجا ماند. چند روز بعد شیطان با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت: « این کار شما جنایت خالص است!»
نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید: چه شده ؟ شیطان که از خشم قرمز شده بود گفت: « آن مَرد را به جهنم فرستاده اید و آمده وکار و زندگی ما را به هم زده. از وقتی که رسیده نشسته و به حرف های دیگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد. حالا همه دارند در جهنم با هم گفت و گو می کنند و یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند. جهنم جای این کارها نیست! لطفا ً این مَرد را پس بگیرید!! ».

« با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند»

 نظر دهید »

رنج وفهم و عشق

28 دی 1393 توسط علايي نسب

رنج و فهم و عشق

 

دنیا سرزمین رنج است.هیچ کس را از رنج گریزی نیست ولی چرا بعضی ها در اوج رنج ها خوشند؟آیا واقعا می توان رنج را هم دوست داشت؟یا باید همواره از آن گریخت؟آیا آنکه رنج می کشد بدبخت است؟ و آنکه از آن می گریزد خوشبخت؟

 

اینها سوالاتی بود که ابتدای جوانی بمبارانم کرده بود.با خود پیمان بستم تا در گلشن سرسبز پاسخ ها قدم ننهاده ام از پای ننشینم.
وعده وفا شد.پاسخ همه را یافتم وعاشق رنج شدم.
بدبخت آن نیست که در زندگی رنج دارد بلکه آن است که فلسفه ای برای رنج خود ندارد.رنج بیهوده خوردن و اهسته مردن است

به ادم های گوناگون نگاه کردم…

تنبل،نادان،کلاه بردار،لاغر،ناتوان،چاق،ضعیف النفس،دزد،خسیس،خودخواه،نا امید و…

عارف،دانشمند،هنرمند،انتقادپذیر،پرتلاش،خدمتگذار،شجاع وبخشنده…

تفاوت شان در سه حقیقت بود

رنج وفهم وعشق
اما کدام رنج،سازنده یا سوزنده؟تفاوت نادان و خردمند در انتخاب نوع رنج است.دسته اول رنج گریزان بی تدبیر وبی دل.دسته دوم رنج پذیران مدبر وعاشق
تنبل از رنج کار می گریزد ونادان از رنج یادگیری،ناتوان و ضعیف از ورزش،چاق از رنج پرهیز،دزد از رنج زحمت، خسیس از رنج بخشش،خودخواه از رنج انتقاد،ناامید از رنج سعی دوباره و…
رنج گریزی ریشه تمام بدبختی هاست.آنکه از رنج سازنده بگریزد قطعا گرفتار رنج سوزنده خواهد شد.
فلسفه رنج قدرت است.مکتب من قدرت است.علت خوشبختی قدرت است.ضعیف همیشه مریض وغمگین وترسو است.عاشق رنجم،از ضعیف بی همت بیزارم چرا که خدا هم دوستش ندارد.ضعیف جنازه ای است که عزرائیل یادش رفته است همه جانش را بگیرد.

شیفته کسی هستم که با مفهوم

نمی توانم

بیگانه است.

قوی ها جلوه ی خدایند…

ستودنی وتماشایی

 نظر دهید »

به اسمان نگاه کن

28 دی 1393 توسط علايي نسب

به آسمان نگاه کن!

روزی ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍست ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍنش ﺣﺮﻑ ﺑﺰند…
ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭ را ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰند ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ، ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ نمیشود. ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺱ، یک اسکناس  هزار تومانی به پایین می‌اندازد ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ کند. ﮐﺎﺭﮔﺮ اسکناس ﺭا ﺑﺮمی‌دارد ﻭ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ می‌گذارد ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند مشغول کارش می‌شود. ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ۱۰ هزار تومان ﻣﯿﻔﺮستد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند پول را در جیبش می‌گذارد!!!
ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺭا می‌اندازد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﮔﺮ برخورد می‌کند. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺮش را ﺑﻠﻨﺪ می‌کند ﻭ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ می‌کند ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺱ کارش را به او می‌گوید..!!

ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ می‌فرستد ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺳﭙﺎسگزار ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺮ ﺳﺮمان می‌افتد ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻧﺪ، ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﯼ ﻣﯽﺁﻭﺭﯾﻢ. بنابراین هر ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﭙﺎسگزار ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﯿﻔﺘﺪ.

 نظر دهید »
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

امام زمانیها

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • عکس
  • دشمن شناسی
  • احادیث
  • نصایح
  • نصایح
  • سخنرانی
  • شبهات
  • خاطرات
  • راهکار
  • داستان
  • شعر
  • فیلم

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس