قصه زیبای زینبم
فاطمه مادرم چه قدر مهربان است و زحمت کش . همیشه او را می بینم که مشغول رتق و فتق امور خانه بود و به من و برادرانم حسن و حسین رسیدگی می کند. با پدرم مهربان است. عاشق پدرش رسول خدا ست. آنچنان که من نیز کم کم به این موضوع پی بردم که پدر بزرگم از جایگاه ویژه ای در خانه ما برخوردار است. این عشق وافر فقط مخصوص مادرم نبود، بلکه پدرم علی نیز به پدر بزرگم عشق می ورزید. همیشه همراه ایشان است و او را تنها نمی گذارد . همیشه آنها را می دیدم که با هم حرف می زنند و می دانستم که درباره موضوعات مهمی با هم مشورت می کنند.
یکی از تصاویری که همیشه بخاطر دارم و بیشترین لحظات زندگی ما را پرمی کرد، صحنه عبادت کردن مادرم بود. ایشان بعد از فارغ شدن از امور خانه داری درمحل سجده گاهش می ایستاد و مشغول راز و نیاز با خداوند می شد نماز می خواند وبه قرائت قرآن می پرداخت .همیشه از او می شنیدم که می گفت یکی ازچیزهایی که از دنیا دوست دارم خواندن قرآن است. برای همه دعا می کرد حتی برای آن همسایه مان که او را اذیت کرده بود.
داداش حسن می گفت دیشب مادر برای همه دعا کرد . من منتظر بودم تا اسم خودمان را هم بشنوم اما نشنیدم وقتی از او پرسیدم مادر جان پس چرا برای خودمان دعا نمی کنی؟ با مهربانی گفت پسرم اول برای همسایه، بعد برای خودمان.